
بنا بود ستونی را که حدود ۱۰ کامیون نیرو داشت، بزنیم. ستون در یکجاده خاکی حرکت میکرد و وقتی با چشم دیدمشان، دستور شلیک به آنها با مسلسل را صادر کردم. ولی در یکلحظه پشیمان شدم و لحظه آخر که شیرجه کردیم، فریاد زدم Don’t Fire! Don’t Fire! این را در حالی با فریاد گفتم که همهچیز برای کشتن صدها سرباز عراقی که در کامیونهای بدون چادر نشسته بودند، آماده بود.